بدون جان عزیز دل مگر میماند انسانی
اگر چه نیستی نزدم ببینی این غم و دردم
چه با من میکند هر دم ولی دانم که میدانی
خودت میدانی این دنیا چه با من میکند جانا
میان کوهی از غمها عزیزت گشته زندانی
فلک گرید به حال من به سودای وصال من
به این درد محال من که آن را نیست درمانی
زمان زهریست در کامم که آن را زندگی نامم
فقط یاد تو آرامم نماید زین پریشانی