سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی کـه خویشتن را نشناسـد، از راه نجات دور افتـد و در گمراهی و نادانی ها درافتد . [امام علی علیه السلام]

شعرهای تنهایی

آه ای دل غمگین که به این روز فکندت ؟

فریاد که از یاد برفت آن همه پندت

ای مرغک سرگشته کدامین هوس آموز

بی بال و پرت دید و چنین بست به بندت

آه ای دل دیوانه هزار بار نگفتم

با سنگدلان یار مشو میشکنندت




بابک اسماعیلی ::: یکشنبه 86/12/5::: ساعت 11:24 صبح

تاریخ اینچنین می‌نویسد که روزی شمس وارد مجلس مولانا می‌شود. در حالی که مولانا در کنارش چند کتاب وجود داشت. شمس از او می‌پرسد این که اینها چیست؟ مولانا جواب می‌دهد قیل و قال است. شمس می‌گوید و ترا با اینها چه کار است و کتابها را برداشته در داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار داشت می‌اندازد. مولانا با ناراحتی می‌گوید ای درویش چه کار کردی برخی از اینها کتابها از پدرم رسیده بوده و نسخه منحصر بفرد می‌باشد. و دیگر پیدا نمی‌شود؛ شمس تبریزی در این حالت دست به آب برده و کتابها را یک یک از آب بیرون می‌کشد بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد. مولانا با تعجب می‌پرسد این چه سرّی است؟ شمس جواب می‌دهد این ذوق وحال است که ترا از آن خبری نیست. از این ساعت است که حال مولانا تغییر یافته و به شوریدگی روی می‌نهد و درس و بحث را کناری نهاده و شبانه روز در رکاب شمس تبریزی به خدمت می‌ایستد. و به قول استاد شفیعی کدکنی تولدی دوباره می‌یابد


بابک اسماعیلی ::: یکشنبه 86/12/5::: ساعت 11:24 صبح

بگو در راه عشق ما چه باشد نقطه پایان

نه وصل ما بود ممکن نه دل کندن بود آسان

 

به امید چه بنشینیم که هر چه پیش رو بینیم

سراب است و میان آن رهی دشوار و بی پایان

 

فلک بر ما همی تازد جهان با ما نمیسازد

دگر ما بر چه دل بندیم بگو دیگر عزیز جان

 

مرا دردیست ازعشقت که بر اغیار نشد عنوان

همان بهتر بسوزم زان غمت در خلوت پنهان

 

بیا تا بشکنیم زنجیر سرد بیکسی ها را

رها گردیم از این دوران سخت غربت هجران

 

ز یک دست نازنین من صدایی برنمیخیزد

بده دستی به دست من که بگریزیم از این زندان




بابک اسماعیلی ::: یکشنبه 86/12/5::: ساعت 11:23 صبح

باز هم شب شد باز هم من تنها و خسته ٫با قامتی فرویخته (واژه بهتری پیدا نکردم )در خود غرق غم (مثال بارز برج ماتم ) در پی یک تکرار بی حاصل٫ یک دور متوالی بدون تغییر ٫نه.... تا نباشی به جای من ندانی تو حال من که خدا کند که نباشی دوست دارم بنویسم  فقط بنویسم حال هر چه شد پر شده ام ٫پر از حسرت دیروز خالی شده ام٫ خالی از امید فردا خسته شده ام ٫خسته از پیکر خویش که باید شب و روز با خودم به این ور و آن ور بکشانمش بار گناهانم کم بود که این هم اضافه شد میترسم خیلی میترسم اما ترس من از چیست نمیدانم بعضی موقعها فکر میکنم از خود ترس میترسم از این که با هزاران فلاکت به انتهای جاده برسی اما جاده را اشتباهی رفته باشی و دیگر فرصتی برای برگشت نیست یا شاید دیگر پاهایت را یارای برگشتن نباشد اما پس این ها چه این همه انسانی که با من در یک مسیرند  من که تنها نیستم اگه راه اشتباه باشد خب هر چه باشد من که تنها ضرر نمیکنم خیلی های دیگر هم هستند اما آیا این طرز فکر درستی است چرا باید اکثریت دلیل قطعیت چیزی باشد اگه تمام اینها اشتباه میروند وای وای وای بر من دارم دیوانه میشوم

این همسفران پشت به مقصود روانند

شاید که بمانم قدمی پیشتر افتم




بابک اسماعیلی ::: سه شنبه 86/8/29::: ساعت 9:15 صبح

به نام حضرت دوست                               که کیمیاگر عشق اوست

با سلام به تمام دوستای اهل شعر و ادبیات

این وبلاگ را برای پر کردن لحظات تنهاییم مینویسم از هر چه که دوست داشته باشم پرش میکنم تا مرهمی باشد بر زخمهای تنهاییم امیدوارم که از مطالبش خوشتان بیاید




بابک اسماعیلی ::: چهارشنبه 86/8/23::: ساعت 9:24 صبح

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 1


بازدید دیروز: 2


کل بازدید :3633
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<